دو نفر دیگه هم اضافه شدن به اینسکیوریتیهام. جیم و امیر. امشب واقعا اذیت شدم. نزدیک سه ساله که میشناسمت. توی این سه سال تنها کاری که تونستم کنم این بود که از قشنگیهات بهت بگم. هیچوقت حتی خوشحال نشدی از حرفهام. به قول خارجیها از کمپلیمانهام. ولی من از ته دلم میگفتم و دلم میخواست یه بار ببینم که خوشحال میشی وقتی بهت میگم خیلی قشنگی. امشب دیدم چقدر خوشحال بودی وقتی جیم بهت گفت که خوشگلی. میبینی زن، من برای چه چیزهای پیشپاافتادهای بگا میرم؟ باورم نمیشه اینقدر جدی شده برات. آبان پارسال گفتی بیا با هم بعد ارشد بریم. بعد امسال گفتی نمیتونی ایران رو تحمل کنی و الان هم داری میری. مشکل رفتنت نبود. چقدر غم چیز عجیبیه. توی ایندهت هیچ اهمیتی به من نمیدی. اونقدر که «خارج» رو تصور میکنی تاحالا فکر کنم یه بار هم من رو تصور نکردی توی آیندهات. فکر که نه. مطمئنم. خودت گفتی. نمیدونم چطور باید به خارج حسودی کرد. به چیش باید حسادت کنم؟ به ادمهاش؟ به رنگ پررنگ آسمونش که فرق داره با ایران؟ به چمن سبزا؟ به چراغ راهنماییای نارنجیش؟ به تو؟
از نظر روميسا امشب بازي مافيا شبيه جوک بود. بازدید : 291
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 4:37